رمان {راز پنهانی من}p1
سلام اومدم با پارت اول رمانم ولی لطفا در وب اصلی ببینید
قبل از خوندن رمان پست معرفی رمان رو تما ببینید
از زبان آنا:
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم. ساعت 6:30 بود. سریع از جام بلند شدم و رفتم به طرف روشویی.
یه آبی به صورتم زدم و رفتم آشپزخونه. دره یخچالو باز کردم عسل و توت فرنگی رو برداشتم.داشتم پنکیک
درست میکردم که گوشیم زنگ خورد. رفتم سمت گوشیم دیدم مارگارت زنگ میزنه.گوشی رو برداشتم :
آنا:سلام صبحت بخیر
مارگارت:سلام صبح تو هم بخیر
آنا:کارم داشتی؟
مارگارت:فکر کردم خواب موندی گفتم زنگ بزنم که دیر نکنی
آنا:اها الان دارم صبحونه میخورم میام جای خوب بگیر
مارگارت:اوکی خدافظ
آنا:خدافظ
بعد قطع کردم. پنکیکم حاضر شده بود روش عسل ریختم و با توت فرنگی تزئینش کردم.
سریع خوردم تا دیرم نشه . بعدش رفتم لباسمو پوشیدم موهامو شونه زدم .
دانشگاه به خونم نزدیک بود پس پیاده رفتم .
دیدم مارگارت داره برام دست تکون میده . واسه روز اول هیجان زده بودم واسه همین
به سمت مارگارت دویدم و......
..........................................................................................................................
تموم شد خب برای پارت بعد
10❤ 10🗨
امیدوارم خوشتون اومده باشه