ازدواج اجباری#62
برای خوندن پارت 61 بکوب
برگشتم سمت نگاه کامران داشت با چشای خمارش میخوردم بهش چشم غره رفتم و برگشتم طرف نوشین -خوب بهار خانوم این جوجوی ما که اذیتت نمیکنه -نه بابا بچم تازه سه ماهشه کیانا-الهی عمه قربونش بره سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم به گلای فرش نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود کیانا ادم خوبی بود نمیدونستم چرا دارم باهاش اینجوری رفتار میکنم درسته من از کامران ضربه بدی خورده بودم ولی کیانا این وسط چه گناهی داشت -بهارررررررررررررررر با ترس برگشتم طرفم نوشین و گفتم -کوفت سکته کردم نیشش باز شدو گفت -خوب سه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی چپ چپی نگاش کردم که با خنده صورتمو باوسید و گفت -الهی قربون اون چشای کاجت برم عزیزم با حرص گفتم -نوشییییییییییییین ببند -چشم -رفتم کنار علی نشستم تنها جای خالی کنار اون بود سرشو کنار گوشم اوردم و گفت -هنوز با این رفیق ما اشتی نکردی؟ -نه -چرا؟ با نگاه غمگین برگشتم طرفش و گفتم -واقعا نمیدونی چرا؟ سرشو تکون داد و گفت -میدونم ولی کامران رفتار اون روزش دست خودش نبود بهت حق میدم بهار بایدم شاکی باشی ولی خوب کامران گفته بود نباید خانوادتو ببینی توهم مقصری اشکی که از چشمم اومد پایین سری با دست پاک کردم و همونطور که صدام پایین بود با بغض گفتم -ولی این حق من نبود که به خاطر اینکه خواهر و پدرم و تو خیابون دیدم اینجوری کتک بخورم تا حد مرگ پیش برم علی دستمو گرفت و گفت -میدونم ولی ازت خواهش میکنم کاری نکن که هم واسه خودت بد بشه هم کامران،کامران مرد خیلی مغروریه هیچ وقت حاطر نیست غرورش و بشکنه...