سرپیکو «P4»
.
{ ... در یکی از روز های کاری، که نوبت شیفت شب بود، فرانک به همراه همکار تنبلش، در محدودهٔ خود گشت میزد و کشیک میداد.
همکارش روی صندلی شاگرد لم داده بود و چرت میزد. فرانک هم خسته بود و چون فرمان در دستش بود، به سختی سعی میکرد بر پلک های سنگین خود غلبه کند.
مخابره شدن دستوری از مرکز به بیسیم ماشین، خواب را از سر فرانک درآمد:« حوزهٔ گشت D، گزارشی مبنی بر تجاوز جنسی احتمالی داریم در حدفاصل خیابان گراند و تُند راه بی کیو.»
فرانک رویش را به سمت همکارش چرخاند و با لحنی پیشنهادگونه پرسید:« نمیخوای بریم بررسیش کنیم بیکر؟»
همکارش خمیازه ای کشید و در جواب گفت:« بی خیال فرانک، اون که توی حوزهٔ ما نیست...»
فرانک حرف او را نادیده گرفت و گفت:« توی حوزهٔ مرزی مونه، به هر حال من میخوام برم اونجا و یه سر و گوشی آب بدم...» فرمان را چرخاند و به مقصد آدرسی که مرکز داده بود، پایش را روی گاز فشار داد...
... چند دقیقه بعد، فرانک و بیکر به محل مورد نظر رسیدند و از ماشین پیاده شدند، آنها سلانه سلانه راه میرفتند و سعی داشتند اطراف را کمی بررسی کنند، اما ناگهان صدای جیغ زنانه ای از چند متر آن طرف تر، توجه آن دو را جلب کرد.
فرانک و همکارش در حالی که هر کدام اسلحه و چراغ قوه خود را در آورده بودند، به سمت منبع صدا دویدند: در گودی راه پله یک پارک کوچک، سه مرد، دور یک زن سیاهپوست حلقه زده و به ترتیب دادنش مشغول بودند.
آنها به محض اینکه متوجه شدند که دو مأمور پلیس بالای سرشان ایستاده اند، با اضطراب از ادامهٔ سکس منصرف شدند و چاقو های جیبی خود را با حالتی تهدید آمیز، زیر گلوی زن گذاشتند.
فرانک و بیکر، نور چراغ قوه و لولهٔ اسلحه های خود را به سمت آن سه مرد نشانه رفته بودند، فرانک میخواست چیزی خطاب به آنها بگوید که ناگهان یکی از آن مردان گفت:« اون تفنگ های لعنتی رو بگیرین اونور...» نوک چاقو را بیشتر به گلوی زن فشار داد و در حالی که عقب نشینی میکرد گفت:« ... سرشو میبرم، اگه سر جاتون وای نستین سرشو میبرم!...»
همینطور که مرد، زنک را با خود عقب میبرد، بدن برهنه و خون آلود زن در نور نمایان شد.
ناگهان هر سه مرد به طور ناغافل پا به فرار گذاشتند و زن را رها کردند.
فرانک هم از روی غریزه به دنبال یکی از آنها دوید... }
« فعلاً »