سرپیکو «P3»
.
{ ... در همان روز اول کار، فرانک با یکی از افراد قدیمی واحد گشت به نام «پلوچ» هم شیفت شد.
پلوچ سفیدپوست خیکی و میانسالی بود که در میان موهایش، طره های سفید و سیاه فراوانی در هم آمیخته شده بود. او طاق باز راه میرفت و رفتارش هم جاهل مآب بود، و البته بسیار شلخته بود و بوی گند میداد، اما با این حال، همه در واحد گشت او را میشناختند و به نوعی احترامش را حفظ میکردند.
فرانک هم به خاطر حس غریزی پیروی از جمع، رفتار احترام آمیزی نسبت به پلوچ نشان داد، اما در باطن حس دیگری داشت؛ از پلوچ و آدم های مشابه او هیچ خوشش نمی آمد...
... ساعت های صبح تا ظهر شیفت به آرامی و بدون دردسر سپری شد.
فرانک پشت فرمان گشت پلیس نشسته بود و به طور مرتب خیابان های محدودهٔ گشتی خود را دور میزد و با دقت پیاده رو ها و کوچه ها را می پایید؛ اما پلوچ روی صندلی شاگرد ولو شده بود و چرت میزد.
حوصلهٔ فرانک تقریباً سر رفته بود، با حالتی اعتراض آمیز از پلوچ پرسید:« پس چرا هیچ خبری نیست؟»
پلوچ در همان حالت خواب و بیداری گفت:« مگه میخواستی چه خبری باشه؟ حلوا پخش کنن مثلاً؟»
فرانک گفت:« منظورم اینه که چرا خیابونا اینقدر خلوته؟»
پلوچ پوزخندی زد و گفت:« توقع داری صبح تا شب یه مشت قاتل و دزد و مجرم جنسی تو خیابونا بپلکن؟! خدا شفات بده پسر جون...»
فرانک گفت:« من فکر میکردم...» اما پلوچ وسط حرفش پرید و گفت:« آره منم وقتی هم سن تو بودم همینجوری فکر میکردم... منم حس سوپرمن بودن داشتم... ولی حالا که سنم بالا رفته میفهمم که پلیس بودن یعنی توی خیابون وقت تلف کردن... تو هم به مرور میفهمی...» سپس روی شکمش زد و گفت:« وقت ناهاره... برو به رستورانی که بهت میگم...» و مشغول آدرس دادن با حرکات دستش شد.
آدرسی که پلوچ داد، در واقع ناهار خوری کوچکی بود که به پیرمردی ایرلندی تبار به نام «چارلی» تعلق داشت.
پلوچ به محض ورود به رستوران، مشغول خوش و بش با چارلی شد و فرانک را به چارلی معرفی کرد:« هی چارلی، این پسره مأمور جدیده، اسمشم هست فرانک سرپیکو...»
چارلی با فرانک دست داد و با لبخند گفت:« خوشوقتم.» سپس به هر دوی آنها گفت:« هی پسرا، نظرتون راجع به یکم مرغ پنیری چیه؟»
پلوچ بی درنگ گفت:« عالیه.»
اما فرانک نگاهی به منوی رستوران انداخت و گفت:« اومم... من رُست بیف رو ترجیح میدم.»
این حرف فرانک، باعث شد که لبخند چارلی محو شود و نگاه بدی به فرانک بی اندازد. او با حالتی سرد گفت:« خیله خب... برو الان برات میارم...» اما فوراً لبخند به چهره اش برگشت و گفت:« میتونین صف رو بیخیال بشین، برین بشینین سر میز، خودم غذاتون رو میارم...»
... فرانک نگاهی به ظرف غذا انداخت. چیزی که به جای رُست بیف برایش آورده بودند، کُپه ای چربی بود که دو تکه نان تست رویش گذاشته بودند.
فرانک نان ها را بلند کرد تا نگاهی دقیق تر به چربی های نیم پز بیندازد و گفت:« هی پلوچ، اینا همش چربیه...»
پلوچ گفت:« بیخیال پسر، اینقدر وسواس به خرج نده...»
فرانک گفت:« وسواس به خرج نمیدم، فقط نمیدونم چطور باید این چیز حال به هم زن رو بخورم.»
پلوچ پوزخند ابلهانه ای زد و گفت:« هی فرانک دست بردار، این مجانیه!...»
فرانک چهره در هم کشید و پرسید:« نمیشه پول بدم و چیزی که میخوام رو بخورم؟»
پلوچ، با لحنی که شبیه به لحن پدرانه بود گفت:« ببین فرانک، ما هوای چارلی رو داریم، ما بهش اجازه میدیم که موقع خالی کردن جنساش دوبله پارک کنه، خب، اون هم هوای ما رو داره... بزار اینجوری بهت بگم، به نفعته که چیزی که چارلی بهت میده رو قبول کنی...»
حس عجیب و دوگانه ای در فرانک ایجاد شد، از خودش پرسید:« این همون نیروی پلیسی هست که تمام عمرم میخواستم بهش ملحق شم؟ همین؟» سپس رستوران را با گرسنگی ترک کرد... }
( فعلاً )