سرپیکو «P2»
.
... دو پرستار با قیچی های مشغول چاک دادن لباس های سرپیکو و پاره کردن گردنبند هایش بودند، و یک پزشک متخصص هم، به طور همزمان او را معاینه میکرد.
در این لحظات، او عملاً هیچ چیز را حس نمیکرد؛ با اینکه زخم گلوله روی صورتش فوقالعاده ملتهب شده بود، و خون از تمامی مجاری سرش جاری بود، اما کرختی و سرمای عجیبی بر کل وجودش سیطره یافته بود و باعث میشد که مغزش نتواند درد تن فرسا را احساس کند.
در این لحظه، سرپیکو به طور غیر ارادی، به چراغ مهتابی روی سقف نگاه دوخته بود...
... دست خودش نبود، در این لحظات هیچ چیز دست خودش نبود... ۱۱ سال پیش را به خاطر آورد، زمانی که همه این ماجرا ها شروع شد:
{ در روز فارغ التحصیلی دانشکدهٔ افسری، همهی پلیسان دانش آموختهٔ جوان نشسته بودند و به نطق پایانی رئیس دانشکده گوش میدادند :« شما افسران جوان، باید قانون را بپذیرید و به آن متعهد باشید. شما باید بزرگترین حامیان نظم و امنیت بوده، و با شفقت، عدالت، بی طرفی، بزرگ منشی...»
یکی از آن سخنرانی های خسته کننده که باعث ملال همه میشد، تقریباً تمامی افسران جوان داشتند خمیازه میکشیدند.
به جز فرانک. او داشت با تمام وجود گوش میداد. سال ها آموزش دیده بود و حالا این یونیفرم آبی رنگ مقدس را به تن داشت.
نطق به پایان رسید. حال وقت اهدای مدارک رسمی رسیده بود.
رئیس دانشکده حکم ها را یکی پس از دیگری قرائت میکرد، و افسران جوان با شنیدن نام خود، به سرعت به طرف استیج میشتافتند تا مدرک فارغالتحصیلی خود را بگیرند. « هاوارد برایانت... رالف الیسون... سیمون ادموندز...»
فرانک با بی قراری منتظر شنیدن نام خود بود.
« ... فرانک سرپیکو...»
او با خوشحالی برخواست و به سرعت رفت و مدرک خود را از دست رئیس دانشکده تحویل گرفت...
... بیرون دانشکده، پدر و مادرش، به همراه خواهرش ماریا و دامادشان، منتظر او بودند. فرانک با سرخوشی به سمت آنان دوید و همه شان را در آغوش گرفت. پدرش به زبان ایتالیایی گفت:« هی، کنار همدیگه واستین... ماریا میخواد عکس بگیره...»
*****************************
... درست از روز بعد، وظیفه فرانک به عنوان مأمور پلیس نیویورک، رسماً آغاز شد.
او صبح زود، در حالی که یونیفرم خود را در کاور مخصوص کت و شلوار گذاشته بود، با ذوق و شوق از خانه بیرون زد و به سمت اداره پلیس به راه افتاد.
از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت، مدام با خود میگفت:« هی فرانکی، بالاخره به آرزوت رسیدی، بالاخره میتونی حافظ نظم و امنیت باشی، بالاخره میتونی مجری عدالت باشی، بالاخره میتونی قهرمان باشی...»
فرانک از پله های مرمری اداره بالا رفت و وارد شد.
مثل یک پسر با ادب، روبروی میز پذیرش اداره ایستاد و به مأمور پذیرش گفت:« افسر گشت، فرانک سرپیکو.»
مأمور پذیرش بدون آنکه حتی سرش را بالا بیاورد گفت:« بخش افسران گشت طبقهٔ بالاست.»
فرانک کمی از رفتار سرد مأمور پذیرش دلخور شد، اما اعتنا نکرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت.
یک مأمور پذیرش دیگر هم آنجا بود.
فرانک به او گفت:« افسر گشت، فرانک سرپیکو، قربان.»
مأمور داشت برای خودش قهوه میریخت، بدون آنکه حتی به فرانک نگاه کند گفت:« یه نقشه بردار و منطقه گشتی که بهت محول میشه رو روش پیدا کن، این هفته گشت از ساعت هشت تا چهاره، یه کمد هم برای خودت انتخاب کن و اگه سوال دیگه ای داشتی از قدیمی ها بپرس، اونا همه چیزو بهت میگن...»
فرانک کمی جا خورد. اداره پلیس با آن چیزی که در تخیلات او بود، زمین تا آسمان فرق میکرد.
او فکر میکرد که اداره پلیس، مملو از مردان برومندی است که هر لحظه آماده اجرای قانون هستند، ولی حالا چیزی که میدید، مضحک بود: اداره ای که تا خرتناق در کاغذ بازی فرو رفته و مأمورانی که مثل اسب بی هدف، دور خود میچرخند.
فرانک از خود پرسید:« اینجا اداره پلیسه؟ یا من اشتباه اومدم؟»...}
[ تا بعد ]