تصویر هدر بخش پست‌ها

The realm of the eagles

اینجا یه وب زیبا با کلی رمان های قشنگ و چالش های خفنه .. از اینجا اومدن پشیمون نمیشی ^_^ پس هر روز به وبلاگ سر بزن که کلی پست های رنگی در انتظارته 😍💕

سرپیکو «P1»

سرپیکو «P1»

| SΔLIN

«این داستان بر اساس ماجرایی کاملاً واقعی است.»

شبی سرد بود و بارانی شدید، بر خیابان های دوده گرفتهٔ شهر نیویورک، شلاق میزد. 

یک آمبولانس، غرش کنان از میان ماشین ها میگذشت و حتی چراغ قرمز ها را را رد میکرد. 

داخل آمبولانس، مردی روی برانکارد افتاده بود، گلوله به صورتش _ درست زیر چشم راستش _ اصابت کرده بود و خونی فراوان، بر روی مو ها و ریش های پرپشت و انبوهش جاری بود.

یک پرستار بالای سر او بود و مدام وضعیتش را چک میکرد، یک مأمور پلیس هم در آمبولانس نشسته بود و در حالی که شدیداً سراسیمه بود، با بی سیمش ور میرفت و سعی میکرد آن را تنظیم کند. سرانجام وقتی موفق به تنظیم بی سیمش شد، داخل بی سیم فریاد کشید:« به مرکز اطلاع بدید که ما داریم یه پلیس زخمی رو به بیمارستان می بریم... یه مأمور پلیس تیر خورده، تکرار میکنم، یه مأمور پلیس تیر خورده!...» 

 

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× 

 

زنگ گوشخراش تلفن در اداره مرکزی پلیس به صدا درآمد. یکی از مأموران ارشد و بلند پایه، تلفن را برداشت و گفت:« الو؟... بله... درسته...» چیزی از داخل تلفن گفته شد که باعث شد چهره آن مأمور ارشد مثل گچ سفید شده، و حدقه چشمانش گشاد شوند:« یا عیسی مسیح... بله... حتماً... در اسرع وقت خودمون رو به اونجا می‌رسونیم...» 

او فوراً گوشی تلفن را گذاشت و سپس با عجله به طرف اتاقی رفت که دیگر مأموران هم در آنجا بودند. 

او در آستانه در اتاق ایستاد و خطاب به مأموران دیگر اداره گفت:« اگه بهتون بگم کی تیر خورده باورتون نمیشه...» 

بیشتر مأموران یا در حال استراحت و یا در حال ورق بازی بودند، یکی از مأموران با بی اعتنایی پرسید:« کی تیر خورده؟» 

آن مأمور ارشد گفت:« سرپیکو!» 

به محض اینکه این اسم از دهانش خارج شد، تمامی مأموران با حالتی دیوانه وار از جای خود جهیدند و به طرف لباس ها و وسایل خود رفتند، یکی از مأموران پرسید:« سریع به چند جا زنگ بزن ببین کدوم بیمارستان بردنش؟!...» 

یکی دیگر از مأموران از آن مأمور ارشد پرسید:« به نظرت کار یه پلیس بوده؟ یه پلیس دیگه بهش شلیک کرده؟» 

مأمور ارشد گفت:« نمیدونم... اما خوب میدونم که حداقل ۶ تا از پلیس هایی که میشناسم، قصد انجام این کار رو داشتن...» 

 

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

 

سیدنی گرین، رئیس بخش مأموران مخفی اداره پلیس نیویورک، در تخت خواب بزرگ و راحتش افتاده بود و از ته گلو خرناس میکشید، اما صدای زنگ تلفن روی پاتختی اش، رشته خواب او را پاره کرد. 

آقای گرین با بی حوصلگی و خواب آلودگی گوشی را برداشت و گفت:« الو؟» 

یک نفر از پشت خط به او گفت:« سرپیکو تیر خورده!» 

با شنیدن این خبر، خواب از سر رئیس گرین پرید.

زیر لب گفت:« یا مریم مقدس، خودت به خیر بگذرون!...» سپس با عجله کاغذ و قلم برداشت و آدرس بیمارستان را پرسید.

 

×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

 

گرین سریعاً خود را به بیمارستان رساند. 

تعداد زیادی ماشین پلیس و ماشین های شخصی در پارکینگ بیمارستان پارک کرده بودند.

خبرنگاران تقریباً جلوی درب بیمارستان را مسدود کرده بودند، ولی تعداد زیادی مأمور پلیس، مانع ورود آنها به ساختمان بیمارستان میشدند. 

گرین به زحمت راه خود را از میان خبرنگاران باز کرد و با نشان دادن کارت خود، وارد بیمارستان شد. 

در راهرویی که به اتاق سرپیکو منتهی میشد، مأموران یونیفرم پوش و مأموران لباس شخصی زیادی ایستاده بودند. همه آنها، به محض دیدن گرین، خبردار ایستادند. 

گرین به یکی از مأموران گفت:« خوب حواستون رو جمع کنین، تا اطلاع ثانوی کسی حق ورود و خروج به اتاق سرپیکو رو نداره... چند تا از بچه ها رو وردار ببر دم در بیمارستان، سعی کنین خبرنگار ها رو متفرق کنین... و در ضمن، میخوام یه محافظ ۲۴ ساعته برای سرپیکو بزارین، فهمیدی؟» 

آن مأمور گفت:« بله قربان.» 

شب سختی پیش رو بود...

 

 

 

 

 [ فعلاً ]